گفتگو با یاسین حجازی درباره کتاب «قاف»
گفتگو با یاسین حجازی درباره کتاب «قاف»
متن گفتگوی مهر با این نویسنده جوان و بخشهایی از کتاب «قاف» را در ادامه می خوانیم:
* جناب حجازی به طور مشخص روایت کتاب «قاف» درباره چیست و شما از کدام متون کهن برای نوشتن آن استفاده کردهاید؟
«قاف» حاصل بازخوانی سه کتابِ کهنِ فارسی است که کمسالترینشان هشت قرن پیش نوشته شده است. این سه کتاب عبارتند از «سیرت رسولاللّه» به سال 612 هجری قمری، «شرفالنّبی» حدود سالهای 577 و 585 هجری قمری و «تفسیر سورابادی» حدود 470 هجری قمری.
* و کدام بخش از زندگی رسول اکرم(ص) در این کتاب مورد توجه شما قرار گرفته است؟
میدانید که پیامبر خاتم(ص) بین سالهای 569 تا 570 میلادی در مکه به دنیا آمد و کتاب «قاف» یکسر درباره زندگی ایشان است. نخستین صفحه «قاف» از دو هزاره پیش از میلاد مسیح، در روزگاری که یوسف ابن یعقوب عزیز مصر است، شروع میشود و آخرین صفحاتش پیچیده در کابوس نیمهشب سال 680 میلادی تمام میشود.
* از نظر شیوه روایت، آیا تجربه خاص روایت کتاب آه در این اثر هم تکرار شده است؟
من با همان قواره «کتاب آه» «قاف» را بریدم. (کتاب آه: بازخوانیِ مقتلِ حسین ابن علی علیهماالسّلام. تهران: جام طهور، چاپ هشتم، 1393) در طی «قاف» دو اصل را با خودم قرارداد کردم. اصل اوّل اینکه فقط پیامبر(ص) را دنبال کنم. پس واقعهها و شخصیتها صرفاً بهانههایی برای تعقیب ایشان بودند.
بسیار شد که از واقعهای طولانی (که ماهها و گاه سالها خود را روی تاریخ کشیده) گذشتم به این دلیل که پیامبر در آن دیده نمیشد و از کسر کوچکی از یک روز نگذشتم چون پیامبر لحظاتی در آن از پس تصویر رد میشد.
بسیار شد که از شخصیتهای مشهور تاریخ کمتر از مثلاً دو اعرابی بیسایه آوردم تنها به این دلیل که در خطوط کوتاه دیالوگ آن دو صحراگرد گمنام، سخن از پیامبر اسلام(ص) رفته بود و هرچه از آن شخصیتهای مشهور رفته بود از رفتار و افکار و فرجام خود آنها بود. به همین سبب مثلاً آنچه را که در طی هجرت گروهی از مسلمانان به حبش رخ داد کلاً نیاوردم و همینطور حکایت اصحاب کهف و ذوالقرنین را از سیرت رسولاللّه(ص) و قصههای دیگر پیامبران را از تفسیر سورابادی و فضائل صحابه را از شرفالنبی.
اصل دوم این بود که از تمام متن سه کتاب فقط عناصر دراماتیک را جدا کنم. عناصرِ دراماتیک یعنی ایماژها و دیالوگها. ایماژ مثل آنچه در تفسیر سورابادی ذیل سوره بنیاسرائیل، در «حدیث و قصه معراج رسول» است که رسول دو مرد دید یکی نشسته و یکی ایستاده و مرد ایستاده چنگکی را گوشه دهان مرد نشسته انداخت و چنگکی دیگر را آن گوشه دهانش و از دو طرف کشید و مرد نشسته، نشسته بود همچنان و رسول میدیدشان. (صص 241)
و دیالوگ مثل آنچه در سیرت رسولاللّه باب بیست و دوم، در «هجرت سیّد به مدینه» است که سران مکّه دور هم نشستهاند و ابلیس هم، در هیئت پیری موقّر، بین آنهاست و دو دو و چند چند صدا در صدا انداختهاند و لابلای هم حرف میزنند و هر یک چیزی میگوید و ابلیس چند بار حرفشان را میبرد و همه بیطاقت و مضطرباند. (صص 386-384)
جز دیالوگ و ایماژ هر چه روایت تخت یا توضیح را کنار گذاشتم، مگر آنجا که ناگزیر چسب دو عنصر دراماتیک بود. هر تصویر یا هر پاره گفتگو را در صفحهای مجزّا آوردم و پاراگرافها را نگاتیوهایی فرض کردم که با حفظ ترتیب زمانی و ضرباهنگ و تعلیق چنان بایست به هم میچسباندم که اولاً صفحات براى خواننده بىوقفه ورق بخورد و ثانیاً او بتواند از کنار هم چیدن هر یک از این صفحه/ کاشیهای کوچک طرح بزرگ پایانی را خودش کامل کند. به همین دلیل، کتابی که در دست دارید یکسر متفاوت از یکایک آن سه کتاب کهن است، گو اینکه هیچ بیرون از آن سه نیست.
در پایان کتاب هم واژهنامهای آوردهام برای دیدن معانی [نه تحتاللفظی] عبارات عربی و کلمات دشوار.
* نوشتن کتاب و بازنویسی آن برای شما چقدر طول کشیده است؟
مثل پارهسنگى که از کوه ناکجایى سویم پرت کنند، ایده «قاف» بیش از 4 سال پیش ناگهان به ذهنم خورد و قدح سرم را شکست و فرورفت و فرونشست در خاک جمجمهام و یک سال طول کشید تا یکى تاک شد و حبّه حبّه برآمد و 3 سال طول کشید تا قطره قطره روى کاغذ افشاندمش.
یعنی مشخصاً از اسفندماه 90 تا زمستان 93 طول کشید «قاف» نوردیام!
* درباره اسم کتاب نگفتید. چرا قاف؟
برای پاسخِ این سؤال، شاید بهتر باشد، شما را به دو صفحه آغازینِ «قاف» ــ بلافاصله پس از جلد ــ مهمان کنم!
خبرگزاری مهر، بخش هایی از این کتاب را که به طور اختصاصی در اختیار مهر قرار داده شده است را در ادامه از نگاه شما میگذارند:
ــ صفحه 122 ــ
حَلیمه گفت:
مردم در آن وقت در سختیِ عظیم بودند از قَحط. و من از خاندانی بودم که درویشترینِ مردمان بودند. و من در صحرا و کوه میگردیدم و نَباتی و حَشیشی طلب میکردم که بدان قناعت کنم و سَدِّ رَمَق بدان حاصل باشد.
و جماعتی خواهران با من بودند و من با ایشان طلبِ روزی میکردیم. یک روز بیرون رفتیم به بَطحای مکّه. به هر نبات و حشیش که میگذرم هم چُنان بود که در روی من میخندید. و من در آن شبها فرزندی آورده بودم و هفت شَبانروز هیچ نیافتم که بخورم و هم چُنان میپیچیدم که مار از سختی و رنجِ گرسنگی. و من ندانستم که از دردِ گرسنگی نالم یا از رنجِ نِفاس و نمیدانستم که بر زمینم یا بر آسمان.
ــ صفحه 123 ــ
[حلیمه گفت:]
یک شبی خفته بودم. شخصی بیامد و مرا برداشت و در جویی انداخت که در آن آبی بود سپیدتر از شیر و شیرینتر از اَنگَبین و بویاتر از زعفران و نرمتر از مَسکه. و مرا گفت: «بسیار بازخور از این آب تا شیرت بسیار شود و خیرت تمام شود!»
بسیار از آن آب بازخوردم.
گفت: «دیگر بار بازخور!»
بازخوردم.
گفت: «سیراب شو!»
من سیراب شدم.
پس گفت: «مرا میشناسی؟»
گفتم: «نه.»
گفت: «من آن شُکرِ خدایم که تو میگزاردی در سختی و رنج که بر تو بود! اکنون برو به بَطحای مکّه. رو که تو را آنجا روزیای فراخ است و زود باشد که نوری رَخشان، هم چون ماهِ شبِ چهارده، بیاری. و این حال پوشیده دار تا توانی!»
پس دست بر سینه من زد و گفت: «برو! خدایْ تو را روزیِ فراخ بدَهاد و شیرت روان گرداناد!»
ــ صفحه 124 و 125 ــ
حَلیمه گفت:
من از خواب درآمدم و بِقوّتتر از جمله زنانِ بَنیسَعد بودم و طاقتِ بار برگرفتن بهتر از ایشان داشتم و پستانهای من چُنان پر شیر شده بود که طاقت نمیداشتم که برگیرم ــ و چُنان شده بودند که سَبویی بزرگ ــ و شیر از آنجا میچکید چُنان که آب از مَشک چکد.
و مردمانِ بنیسَعد در تنگی بودند در حوالیِ من و همه را شکمها بر پشت خوشیده بود از غایتِ گرسنگی و گونهها بگردیده و مُتَغَیِّر شده و از هر سرای، نالهای میشنیدم از رنج و گرسنگی و سختی ــ هم چون بیماران که ناله کنند. و خشکی چنان بر مِزاجها مُستولی شده بود که چون میگریستند، اشک از چشمها نمیچکید.
نه بر کوهها چیزی بود و نه بر روی زمین درختی که شکوفه آرد. و نزدیک بود که عرب هلاک شوند از گرسنگی.
و زنان بر من جمع شدند و تعجّب مینمودند از بسیاریِ شیرِ من و میگفتند: «ای حَلیمه، تو امروز به دخترانِ پادشاهان مانی از تَنَعُّم و نازکی و دیروز رنگِ تو گردیده بود و در سختی بودی! تو را حالتی افتاده است؟»
و من هیچ نمییارَم گفت از آنکه در خواب مرا گفته بودند «حالِ خود پوشیده دار!»
و زنان عزم کردند که به مکّه روند. و من نیز بیرون آمدم.
و مرا مادهخَری بود که از بدحالی استخوانش پدید آمده بود و مردمان به جِد میرفتند و من ساکن؛ چُنان که درازگوش میرفت، میرفتم و از ضعیفی چُنان بود که دست و پای از میانِ وَحَل بر نمیتوانست کشید.
پس رفتیم تا به دو فرسنگیِ مکّه فروآمدیم.
ــ صفحه 126 ــ
چون بامداد بود، همه در مکّه شده بودند و من از پسِ همه. و زنان همه فرزندی با دست آوردند که شیر دهند. و من نومید میرفتم و همراهِ خود را گفتم: «تو مردی و من زن، در مکّه رو و بپرس که کیست که بزرگترینِ مردمان است به قَدر و خَطَر.»
او گفت: «بَنیهاشم.»
من گفتم: «بپرس تا کیست بزرگتر.»
پس بازآمد و گفت: «عَبدالمُطَّلِب ابن هاشم ابن عَبدِمَناف.»
من او را بنشاندم تا رختِ من نگاه میدارد. و من در مکّه رفتم و زنانِ قومِ خود را دیدم که بر من مُسابقت کرده بودند و هر یک شیرخوارهای به دست آورده. من پشیمان شدم سخت بر آنکه در مکّه رفتم و با خود گفتم: اگر من در منزلی از منازلِ بَنیسَعد توقّف کردمی، مرا بهتر بودی.
پس بیامدم و در خانهای میروم و بیرون میآیم و در دیگری میروم…
ــ صفحه 127 ــ
عَبدالمُطَّلِب را دیدم که میآمد و ندا میکرد به آوازِ بلند که: «ای مَعاشِرِ شیردهندگان! در میانِ شما هیچ کس هست که فرزندی را شیر دهند؟»
من قصد کردم و پیشِ او رفتم و گفتم: «اَلا اَنعِم صَباحاً!» (چنان که عادتِ عرب باشد.)
مرا گفت: «تو کیستی؟»
گفتم: «من زنیام از بنیسَعد.»
گفت: «نامِ تو چیست؟»
گفتم: «حَلیمه.»
عَبدالمُطَّلِب بخندید و فال گرفت و گفت: «سَعد و حِلم هر دو خصلتِ نیکاند. ای حَلیمه، ما را پسری کوچکِ یتیم هست، نامِ او محمّد. و من او را بر زنانِ بنیسعد عرض کردم. ایشان قبول نکردند و گفتند: ’او یتیم است و در شیر دادنِ یتیم خیری نباشد. ‘تو را رغبتی هست که او را شیر دهی؟»
من گفتم: «تا من از صاحبِ خود مُشاورت کنم.»
عَبدالمُطَّلِب گفت: «بِاللّه که بازآیی و تو را کراهیَتی نباشد!»
و من بر آن بودم که باز پس نروم و سبب آن بود که مرا پسرِ خواهری بود، مرا گفت: «یا خاله، زنانِ بنیسعد هر یک کودکی به دست آوردند که شیر دهند و ایشان را پدراناند که مُراعات کنند. تو یتیمی را از قریش شیر خواهی داد!؟ اگر چُنین کنی، در رنج و سختیِ خویش افزایی.»
من خواستم که باز پس نروم و بگذارم.
ــ صفحه 128 ــ
در همه مکّه بگردیدم تا مرا نیز شیرخوارهای به دست آید از آنِ توانگران.
و نیامد.
و هر چند که گردیدم، نیافتم.
و دلتنگ بازِ وِطاق رفتم و حال با شوهرِ خود بگفتم و او نیز دلتنگ شد، زیرا که قحطیِ عظیم پیدا شده بود و از بهرِ طلب مَعاش را زنانِ قبیله آمده بودند تا شیرخواره بَرَند و ایشان را از بهرِ آن طعام فرستند و تیمارداشت کنند و بدان قناعت همیکنند.
چون زنانِ قبیله به راه خواستند بود، با خود گفتم: بروم و آن یتیم را برگیرم، که زشت باشد که میانِ زنانِ قبیله تهیدست باز پس روم و فردا مردمِ قبیله طَعن در من کنند و بگویند: «جمله شیرخواره بیاوردند الّا دخترِ اَبوذُؤَیب!»
(و پدرِ حَلیمه اَبوذُؤَیبنام بود.)
ــ صفحه 129 و 130 ــ
بازگشتم و با پیشِ عَبدالمُطَّلِب رفتم.
چون مرا بدید، خرّم شد و گفت: «آمدی ای حَلیمه که به کار مشغول شوی؟»
گفتم: «بلی.»
برخاست و میآمد جامه در پای کِشان، تا مرا به درِ خانه برد که آمنه آنجا بود، مادرِ محمّد. او را دیدم چون ماهِ شبِ چهارده. گوییا ستاره رَخشنده بر پیشانیِ او بسته بودند. چون مرا دید، گفت: «اَهلاً و سَهلاً بِکِ یا حَلیمه!»
پس دستِ من گرفت و در خانهای برد که محمّد در آنجا بود. او را دیدم در جامهای از صوفِ سپید پیچیده ــ و از آن بوی مُشک میدمید ــ و حریری سبز در زیر انداخته و او خفته. من چون او را بدیدم و حُسن و جمالِ او دیدم، روا نداشتم که او را از خواب بیدار کنم. نزدیکِ وی فَراز شدم و دست بر سینه وی نهادم. چشم بَر کرد و تبسّمی در روی من بکرد و نوری از چشمهای او میآمد و در عَنانِ آسمان میشد و من مینگرم. و میانِ دو چشمش بوسه دادم و او را بر کنار گرفتم و پستان به وی دادم.
پستانِ راست بخورد.
پستانِ چپ بر او عرض کردم. سر بگردانید و نخورد.
(ابنِ عبّاس گفت: از برای این پستانِ چپ نخورد که خدای او را عدل الهام کرده بود در شیر خوردن. و او را شریکی بود و آن پسرِ حَلیمه بود. و در همه اوقات پستانِ راست محمّد میخورد و پستانِ چپ «ضَمرَه»، پسرِ حَلیمه. و ضَمرَه پستانِ چپ نخوردی تا محمّد نخست پستانِ راست نخوردی.)
پس محمّد را برگرفتم و به نزدیکِ صاحبِ خود رفتم.
ــ صفحه 131 ــ
اُشتری داشتم ماده، سخت لاغر، و هیچ شیر نمیداد. و همان شب که [محمّد] به وِطاق آوردم، شوهرم برفت و دست بر پستانِ شتر نهاد. پستانِ وی دید پر شیر شده! و آن را بدوشید و بیاورد. و من و شوهر آن را بخوردیم و همه شب به راحت بخُسبیدیم.
روزِ دیگر چون برخاستم، شوهر مرا گفت: «ای دخترِ اَبیذُؤَیب، چه مبارکپسری بود که تو او را برداشتی! که ما همه دوش از برکاتِ وی سیرشیر شدیم و خوش خُفتیم!»
ــ صفحه 132 ــ
مادرِ محمّد مرا بخواند و گفت: «محمّد را به بَطحای مکّه نبَری تا مرا خبر ندهی! که مرا وصیّتی چند هست تا بگویم.»
و محمّد سه شَبانروز پیشِ من بود.
چون شبِ سهام بود، از خواب بیدار شدم. در میانِ شب مردی را دیدم جامههای سبز داشت و نوری عظیم از وی میدِرَفشید؛ بر بالینِ محمّد نشسته و میانِ دو چشمش بوسه میداد.
صاحبِ خود را بیدار کردم آهسته آهسته و او را گفتم: «بنگر و این عجب بین!»
او مرا گفت: «خاموش باش!»
منبع: شهرستان ادب